خاطرات هرگاه به یادم افتادی.....به اسمان نگاه کن.....من انجا نیستم.....زیر خاکم....با خدایم حرف بزن
| ||
|
فرض کنید: به شما این امکان رو میدن که یه رئیس واسه دنیا انتخاب
برای خوندن مطلب به ادامه مطلب برید
ادامه مطلب چوپاني گله را به صحرا برد به درخت گردوي تنومندي رسيد. برای خوندن داستان به ادامه ی مطلب بروید
ادامه مطلب شنبه :
پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت. - ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟ - می توانی کارهای بزرگ کنی اما نباید هرگز فراموش کنی که دستی وجود داردکه حرکت تو را هدایت می کند. برای اینکه خودت را درمسیر درست نگهداری مهم است زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است. پس همیشه مراقبت درونت باش که چه خبر است. .بدان هر کار در زندگی ات می کنی ردی به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هرکاری می کنی هوشیار باشی و بدانی چه می کنی.
دکتر شريعتي : «كلاس پنجم كه بودم پسر درشت هيكلي در ته كلاس ما مي نشست كه براي من مظهر تمام چيزهاي چندش آور بود ،آن هم به سه دليل ؛ اول آنكه كچل بود، دوم ا ينكه سيگار مي كشيد و سوم - كه از همه تهوع آور بود- اينكه در آن سن و سال، زن داشت. !. .... چند سالي گذشت يك روز كه با همسرم از خيابان مي گذشتيم ،آن پسر قوي هيكل ته كلاس را ديدم در حاليكه خودم زن داشتم ،سيگار مي كشيدم و كچل شده بودم
در بيمارستاني، دو بيمار در يک اتاق بستري بودند. يکي از بيماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر يک ساعت روي تختش که کنار تنها پنجره اتاق بود بنشيند ولي بيمار ديگر مجبور بود هيچ تکاني نخورد و هميشه پشت به هم اتاقيش روي تخت بخوابد. آنها ساعتها با هم صحبت ميکردند؛ از همسر، خانواده، خانه، سربازي يا تعتيلاتشان با هم حرف ميزدند و هر روز بعد از ظهر، بيماري که تختش کنار پنجره بود، مينشست و تمام چيزهائي که بيرون از پنجره ميديد، براي هم اتاقيش توصيف ميکرد. پنجره، رو به يک پارک بود که درياچه زيبائي داشت. مرغابيها و قوها در درياچه شنا ميکردند و کودکان با قايقهاي تفريحيشان در آب سرگرم بودند. درختان کهن، به منظره بيرون، زيبيايي خاصي بخشيده بود و تصويري زيبا از شهر در افق دور دست ديده ميشد. همانطور که مرد کنار پنجره اين جزئيات را توصيف ميکرد، هم اتاقيش جشمانش را ميبست و اين مناظر را در ذهن خود مجسم ميکرد و روحي تازه ميگرفت. روزها و هفتهها سپري شد. تا اينکه روزي مرد کناز پنجره از دنيا رفت و مستخدمان بيمارستان جسد او را از اتاق بيرون بردند. مرد ديگر که بسيار ناراحت بود تقاضا کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند. پرستار اين کار را با رضايت انجام داد. مرد به آرامي و با درد بسيار، خود را به سمت پنجره کشاند تا اولين نگاهش را به دنياي بيرون از پنجره بيندازد. بالاخره ميتوانست آن منظره زيبا را با چشمان خودش ببيند ولي در کمال تعجب، با يک ديوار بلند مواجه شد! مرد متعجب به پرستار گفت که هم اتاقيش هميشه مناظر دل انگيزي را از پشت پنجره براي او توصيف ميکرده است.
پرستار پاسخ داد: ولي آن مرد کاملا نابينا بود
فقر برای خواندن داستان به ادامه ی مطالب بروید
ادامه مطلب [ یک شنبه 25 ارديبهشت 1390برچسب:داستان,داستان کوتاه, ] [ 17:39 ] [ مریم ]
سلام.اینم یه پست طنز بعد از این همه پست عاشقانه گفتم یکم از خشکی درش بیارم.مراقب خودتون باشید
اعتراضات یک کوچولوی معترض
استادى از شاگردانش پرسيد: چرا ما وقتى عصبانى هستيم داد ميزنيم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگين هستند صدايشان را بلند ميکنند و سر هم داد ميکشند؟ سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بينياز ميشوند و فقط به يکديگر نگاه ميکنند. اين هنگامى است که ديگر هيچ فاصلهاى بين قلبهاى آنها باقى نمانده باشد.
کوهنورد روزها و شب ها از کوه بالا می رود تا اینکه در یکی از این شب ها که همه جا تاریک بودو هوا سوز داشت و او نزدیک به قله بود پایش به سنگی خورد و از کوه پرت شد.در حین سقوط کوهنورد که به طنابی وصل بود بلند فریاد کشی:خدایا نجاتم بده! ناگهان از اسمان ندایی امد و گفت:
-ایا واقعا هر کاری که من بگوییم انجام می دهی؟ _:اره هر کاری که بگی _:پس طنابت را پاره کن! کوهنورد چند ثانیه ای فکر کرد و بعد به طناب چشبید و چیزی نگفت......................... فردا صبح ان شب مردم شهر جسد یخ زده ی کوهنوردی را که به طنابش چسبیده بود پیدا کردند در حالی که تنها نیم متر با زمین فاصله داشت!!!!!!!!!!!
روزی واعظ بزرگ ایرانی تصمیم به سخنرانی در یکی از شهرهای ایران میکند.در تمام شهر اعلامیه می دهند و همه جا جار می زنند و کلی سر صدامی کنند که هم چین شخصیت عظیمی برای سخنرانی قرار است به این شهر بیاید و بزرگترین مسجد شهر را برای جلوس این شخصیت و سخنرانی ایشان در نظر میگیرند. بالاخره روز سخنرانی فرا رسید و واعظ برای سخنرانی خود اماده میشد و داشت از منبر بالا میرفت.اما در مسجد جای سوزن انداختن نبود و مردم لب تا لب مسجد نشسته بودند و هیچ کس راه را برای کس دیگری باز نمیکرد که ناگهان پیرمردی خسته و ماتم زده بلند و شدو فریاد کشی:ای مردم به خاطر خدا هم که شده از همان جایی که نشستید بلند شوید و کمی به جلوتر روید! واعظ تا این سخن را شنید ایستاد و بعد از چند ثانیه به سمت پایین منبرش برگشت.همه از کار این واعظ تعجب کردند و علت را جویا شدن.واعظ گفت من دیگر سخنرانی نمیکنم.مطلبی را که من میخواستم در چند ساعت با شما بازگو کنم این پیرمرد در چندثانیه گفت:از جایی که هستید بلند شوید وکمی به جلو روید تا جامعه بهبود پبداکند واعظ این را گفت و از مجلس خارج شد سلام.امروز یک داستان خیلی قشنگ شنیدم که تو وبلاگم گذاشتم.از فردام که دوباره باید هفته را شروع کنیم.به امید هفته ای قشنگ.(من که خیلی امیدوار نیستم)
روزی مردی مسلمان وارد دکان مرد ارایشگری که به وجود خدا اعتقاد نداشت شد.ارایشگر شروع به کوتاه کردن موی مرد کرد و در این حین حرف از اعتقادات شد.مرد ارایشگر گفت:میدونی چیه من به وجود خدا اعتقاد ندارم چون اگه خدایی بود این همه ادم فقیر و بچه ی یتیم وگرسنه وجود نداشت.مرد مسلمان که حوصله ی بحث کردن را نداشت سکوت کرد و گذاشت ارایشگر کارش رابکند و بعد رفت بیرون. تا از در مغازه رفت بیرون مرد کثیفی با مو های بلند دید چند لحظه ای مکث کرد و درون سلمانی برگشت و گفت:میدونی من فکر نمی کنم ارایشگری وجود داشته باشه مرد ارایشگر ناراحت گفت:تو چگونه به وجود من اعتقاد نداری؟مرد گفت :اگر ارایشگری وجود داشت پس این مرد با موهای بلند و وکثیف اینجا چی کار میکرد این را گفت و از مغازه خارج شد نتیجه اخلاقی:ما انسان ها خودمان راهمان را انتخاب می کنیم و گاهی این تفاوت هاست که همه چیز را با ارزش می کند!
یک داستان واقعی اين يک داستان واقعي است که در ژاپن اتفاق افتاده.
از بیل گیتس پرسیدند: از تو ثروتمند تر هم هست؟ برای خواندن به ادمه ی مطلب بروید ادامه مطلب غزلي از استاد سخن، سعدي شيرازي (ره)، به بهانه روز بزرگداشت ايشان، اول ارديبهشت اي پيك پي خجسته كه داري نشان دوست با ما مگو مگر سخن دلنشان دوست اي يار آشنا علم كاروان كجاست تا سر نهيم بر قدم ساربان دوست دردا و حسرتا كه عنانم زدست رفت دستم نميرسد كه بگيرم عنان دوست رنجور عشق دوست چنانم كه هر كه ديد رحمت كند مگر دل نامهربان دوست بي حسرت از جهان نرود هيچكس به در الا شهيد عشق به تير از كمان دوست گر دوست بنده را بكشد يا بپرورد تسليم از آن بنده و فرمان از آن دوست بعد از تو هيچ در دل سعدي گذر نكرد وان كيست در جهان كه بگيرد مكان دوست
لئوناردو داوینچی برای کشیدن تابلوی شام اخر بسیار مشغول و گرفتار بود.همه چیز تابلو کامل شده و تنها قسمت حضرت مسیح و شیطان مانده بود.داوینچی دنبال مدلی مناسب برای کشیدن حضرت مسیح و ترسیم ان بود.......... به ادامه ی مطالب بروید ادامه مطلب روز و روزگاری زن و شوهر عاشق و فقیری بودند که داشت به سالگرد ازدواجشان نزدیک میشد.زن از تمام دنیا همسرش و مو های طلایی و قشنگی داشت.و.......... به ادامه ی مطالب بروید ادامه مطلب مرد تنبلی به بهلول گفت جناب شیخ چند وقتی است که میخواهم از کوهی بالا بروم اما نمی شود ایا شما راه حلی دارید؟بهلول گفت البته بهترین راه نرفتن است
منتظر نظرهاتون هستم.
دکتر شریعتی: من رقص دختران هندي را بيشتر از نماز پدر و مادرم دوست دارم. چون آنها از روي عشق و علاقه مي رقصند ولي پدر و مادرم از روي عادت نماز مي خوانند
نامه عجیب
محبت شدیدی که سابقا ابراز می کردم
امام علی(ع) :بزرگ ارزو کن کوچک عمل کن از همین حال شروع کن
جایمان کجاست؟ می گویند زمانی که قرار بود دادگاه لاهه برای رسیدگی به دعاوی انگلیس در
شمع فرشته
منانع یا شانس در زمان ها ی گذشته ، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این كه عكس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی كرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از كنار تخته سنگ می گذشتند. بسیاری هم غرولند می كردندكه این چه شهری است كه نظم ندارد. حاكم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و ... با وجود این هیچ كس تخته سنگ را از وسط برنمی داشت . نزدیك غروب، یك روستایی كه پشتش بار میوه و سبزیجات بود ، نزدیك سنگ شد.
ملاقات خدا ظهر یک روز سرد زمستانی ، وقتی پروین به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره ی پست روی آن بود. فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه ی داخل ان را خواند: " پروین عزیزم، عصر امروز به خانه ی تو می ایم تا تو را ملاقات کنم . با عشق ، خدا " پروین همان طور که با دست های لرزان نامه را روی میز می گذاشت. با خود فکر کرد که چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم همی نبود. در همین فکرها بود که ناگهان کابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت: : من که چیزی برای پذیرایی ندارم!". پس نگاهی به کیف پولش انداخت . او فقط هزار و صد تومان داشت. با این حال به سمت فروشگاه رفت و یک قرص نان فرانسوی و دو بطری شیر خرید. وقتی از فروشگاه بیرون آمد، برف به شدت در حال بارش بود و او عجله اشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر کند. در راه برگشت، زن و مرد فقیری را دید که از سرما می لرزیدند. مرد فقیر به پروین گفت:" خانم ، ما خانه و پولی نداریم. بسیار سردمان است و گرسنه هستیم. ایا امکان دارد به ما کمکی کنید؟" پروین جواب داد: "متاسفم، من دیگر پولی ندارم و این نانها هم برای مهمانم خریده ام." مرد گفت: " بسیار خوب خانم ، متشکرم" و بعد دستش را روی شانه ی همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند. همان طور که مرد و زن فقیر در حال دور شدن یودند، پروین درد شدیدی را در قلبش احساس کرد. به سرعت دنبال آنها دوید: " اقا خواهش می کنم صبرکنید" وقتی پروین به زن و مرد فقیر رسید، سبد غذا را به آنها داد و بعد کتش را درآورد و روی شانه های زن انداخت. مرد از او تشکر کرد و برایش دعا کرد. وقتی پروین به خانه رسید یک لحظه ناراحت شد چون خدا می خواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت. همان طور که در را باز کرد ، پاکت نامه دیگری را روی زمین دید. نامه را برداشت و باز کرد: " پروین عزیز، از پذیرایی خوب و کت زیبایت متشکرم، با عشق ، خدا "
جینی جینی دختر کوچولوی زیبا و باهوش پنج ساله ای بود که یک روز همراه مادرش برای خرید به مغازه رفته بود، چشمش به یک گردن بند مروارید بدلی افتاد که قیمتش 5/2 دلار بود،چقدر دلش اون گردنبند رو می خواست.پس پیش مادرش رفت و از مادرش خواهش کرد که اون گردن بند رو براش بخره.
مادرش گفت : خب! این گردنبند قشنگیه، اما قیمتش زیاده،اما بهت میگم که چکار می شه کرد! من این گردنبند رو برات می خرم اما شرط داره : " وقتی رسیدیم خونه، لیست یک سری از کارها که می تونی انجامشون بدی رو بهت می دم و با انجام اون کارها می تونی پول گردن بندت رو بپردازی و البته مادر بزرگت هم برای تولدت بهت چند دلار هدیه می ده و این می تونه کمکت کنه." جینی قبول کرد. او هر روز با جدیت کارهایی که بهش محول شده بود رو انجام می داد و مطمئن بود که مادربزرگش هم برای تولدش بهش پول هدیه می ده.بزودی جینی همه کارها رو انجام داد و تونست بهای گردن بندش رو بپردازه. وای که چقدر اون گردن بند رو دوست داشت.همه جا اونو به گردنش می انداخت ؛ کودکستان، رختخواب، وقتی با مادرش برای کاری بیرون می رفت، تنها جایی که اون رو از گردنش باز میکرد تو حمام بود، چون مادرش گفته بود ممکنه رنگش خراب بشه! جینی پدر خیلی دوست داشتنی داشت. هر شب که جینی به رختخواب می رفت، پدرش کنار تختش روی صندلی مخصوصش می نشست و داستان دلخواه جینی رو براش می خوند. یک شب بعد از اینکه داستان تموم شد، پدرجینی گفت : - جینی ! تو منو دوست داری؟ - اوه، البته پدر! تو می دونی که عاشقتم. - پس اون گردن بند مرواریدت رو به من بده! - نه پدر، اون رو نه! اما می تونم رزی عروسک مورد علاقمو که سال پیش برای تولدم بهم هدیه دادی بهت بدم، اون عروسک قشنگیه ، می تونی تو مهمونی های چای دعوتش کنی، قبوله؟ - نه عزیزم، اشکالی نداره. پدر گونه هاش رو بوسید و نوازش کرد و گفت : "شب بخیر کوچولوی من." هفته بعد پدرش مجددا ً بعد از خوندن داستان ،از جینی پرسید: - جینی! تو منو دوست داری؟ اوه، البته پدر! تو می دونی که عاشقتم. - پس اون گردن بند مرواریدت رو به من بده! - نه پدر، گردن بندم رو نه، اما می تونم اسب کوچولو و صورتیم رو بهت بدم، اون موهاش خیلی نرمه و می تونی تو باغ باهاش گردش کنی، قبوله؟ - نه عزیزم، باشه ، اشکالی نداره! و دوباره گونه هاش رو بوسید و گفت : "خدا حفظت کنه دختر کوچولوی من، خوابهای خوب ببینی." چند روز بعد ، وقتی پدر جینی اومد تا براش داستان بخونه، دید که جینی روی تخت نشسته و لباش داره می لرزه. جینی گفت : " پدر ، بیا اینجا." ، دستش رو به سمت پدرش برد، وقتی مشتش رو باز کرد گردن بندش اونجا بود و اون رو تو دست پدرش قل داد. پدر با یک دستش اون گردن بند بدلی رو گرفته بود و با دست دیگه اش، از جیبش یه جعبه ی مخمل آبی بسیار زیبا رو درآورد. داخل جعبه، یک گردن بند زیبا و اصل مروارید بود. پدرش در تمام این مدت اونو نگه داشته بود. او منتظر بود تا هر وقت جینی از اون گردن بند بدلی صرف نظر کرد ، اونوقت این گردن بند اصل و زیبا رو بهش هدیه بده! خب! این مسأله دقیقا ً همون کاریه که خدا در مورد ما انجام می ده. او منتظر می مونه تا ما از چیزهای بی ارزش که تو زندگی بهشون چسبیدیم دست برداریم، تا اونوقت گنج واقعی اش رو به ما هدیه بده. به نظرت خدا مهربون نیست ؟! این مسأله باعث شد تا درباره چیزهایی که بهشون چسبیده بودم بیشتر فکر کنم. باعث شد ، یاد چیزهایی بیفتم که به ظاهر از دست داده بودم اما خدای بزرگ، به جای اونها ، هزار چیز بهتر رو به من داد. یاد مسائلی افتادم که یه زمانی محکم بهشون چسبیده بودم و حاضر نبودم رهاشون کنم، اما وقتی اونها رو خواسته یا ناخواسته رها کردم خداوند چیزی خیلی بهتر رو بهم داد که دنیام رو تغییر داد.
[ دو شنبه 22 فروردين 1390برچسب:داستان اموزنده, ] [ 4:53 ] [ مریم ]
نقشه
آن روز صبح یک دسته صورتحساب تازه رسیده بود . نامه شرکت بیمه ، از لغو شدن قرارداد هایشان خبر می داد. زن آه کشید و با نگرانی از جا برخاست تا شوهرش را در جریان بگذارد. آشپزخانه بوی گاز می داد. روی میز کار شوهرش نامه ای پیدار کرد . «...پول بیمه عمر من برای زندگی تو و بچه ها کافی خواهد بود...» دوستان یکی از روزهای سال اول دبیرستان بود. من از مدرسه به خانه بر می گشتم که یکی از بچه های کلاس را دیدم. اسمش مارک بود و انگار همهی کتابهایش را با خود به خانه می برد. با خودم گفتم: 'کی این همه کتاب رو آخر هفته به خانه می بره. حتما ً این پسر خیلی بی حالی است!' من برای آخر هفته ام برنامه ریزی کرده بودم. (مسابقهی فوتبال با بچه ها، مهمانی خانهی یکی از همکلاسی ها) بنابراین شانه هایم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم. همینطور که می رفتم، تعدادی از بچه ها رو دیدم که به طرف او دویدند و او را به زمین انداختند. کتابهاش پخش شد و خودش هم روی خاکها افتاد. عینکش افتاد و من دیدم چند متر اونطرفتر، روی چمنها پرت شد. سرش را که بالا آورد، در چشماش یه غم خیلی بزرگ دیدم. بی اختیار قلبم به طرفش کشیده شد و بطرفش دویدم. در حالیکه به دنبال عینکش می گشت، یه قطره درشت اشک در چشمهاش دیدم. همینطور که عینکش را به دستش میدادم، گفتم: ' این بچه ها یه مشت آشغالن!' او به من نگاهی کرد و گفت: ' هی ، متشکرم!' و لبخند بزرگی صورتش را پوشاند. از آن لبخندهایی که سرشار از سپاسگزاری قلبی بود. من کمکش کردم که بلند شود و ازش پرسیدم کجا زندگی می کنه؟ معلوم شد که او هم نزدیک خانهی ما زندگی می کند. ازش پرسیدم پس چطور من تو را ندیده بودم؟ او گفت که قبلا به یک مدرسهی خصوصی می رفته و این برای من خیلی جالب بود. پیش از این با چنین کسی آشنا نشده بودم. ما تا خانه پیاده قدم زدیم و من بعضی از کتابهایش را برایش آوردم. او واقعا پسر جالبی از آب درآمد. من ازش پرسیدم آیا دوست دارد با من و دوستانم فوتبال بازی کند؟ و او جواب مثبت داد. ما تمام اخر هفته را با هم گذراندیم و هر چه بیشتر مارک را می شناختم، بیشتر از او خوشم میآمد. دوستانم هم چنین احساسی داشتند. صبح دوشنبه رسید و من دوباره مارک را با حجم انبوهی از کتابها دیدم. به او گفتم:' پسر تو واقعا بعد از مدت کوتاهی عضلات قوی پیدا می کنی،با این همه کتابی که با خودت این طرف و آن طرف می بری!' مارک خندید و نصف کتابها را در دستان من گذاشت. در چهار سال بعد، من و مارک بهترین دوستان هم بودیم. وقتی به سال آخر دبیرستان رسیدیم، هر دو به فکر دانشکده افتادیم. مارک تصمیم داشت به جورج تاون برود و من به دوک. من می دانستم که همیشه دوستان خوبی باقی خواهیم ماند. مهم نیست کیلومترها فاصله بین ما باشد. او تصمیم داشت دکتر شود و من قصد داشتم به دنبال خرید و فروش لوازم فوتبال بروم. مارک کسی بود که قرار بود برای جشن فارغ التحصیلی صحبت کند. من خوشحال بودم که مجبور نیستم در آن روز روبروی همه صحبت کنم. من مارک را دیدم. او عالی به نظر می رسید و از جمله کسانی به شمار می آمد که توانسته اند خود را در دوران دبیرستان پیدا کنند. حتی عینک زدنش هم به او می آمد. همهی دخترها دوستش داشتند. پسر، گاهی من بهش حسودی می کردم! امروز یکی از اون روزها بود. من میدیم که برای سخنرانی اش کمی عصبی است. بنابراین دست محکمی به پشتش زدم و گفتم: ' هی مرد بزرگ! تو عالی خواهی بود!' او با یکی از اون نگاه هایش به من نگاه کرد( همون نگاه سپاسگزار واقعی) و لبخند زد: ' مرسی'. گلویش را صاف کرد و صحبتش را اینطوری شروع کرد: ' فارغ التحصیلی زمان سپاس از کسانی است که به شما کمک کرده اند این سالهای سخت را بگذرانید. والدین شما، معلمانتان، خواهر برادرهایتان شاید یک مربی ورزش... اما مهمتر از همه، دوستانتان... من اینجا هستم تا به همه ی شما بگویم دوست کسی بودن، بهترین هدیه ای است که شما می توانید به کسی بدهید. من می خواهم برای شما داستانی را تعریف کنم.' من به دوستم با ناباوری نگاه می کردم، در حالیکه او داستان اولین روز آشناییمان را تعریف می کرد. به آرامی گفت که در آن تعطیلات آخر هفته قصد داشته خودش را بکشد. او گفت که چگونه کمد مدرسه اش را خالی کرده تا مادرش بعدا ً وسایل او را به خانه نیاورد. مارک نگاه سختی به من کرد و لبخند کوچکی بر لبانش ظاهر شد. او ادامه داد: 'خوشبختانه، من نجات پیدا کردم. دوستم مرا از انجام این کار غیر قابل بحث، باز داشت.' من به همهمه ای که در بین جمعیت پراکنده شد گوش می دادم، در حالیکه این پسر خوش قیافه و مشهور مدرسه به ما دربارهی سست ترین لحظه های زندگیش توضیح می داد. پدر و مادرش را دیدم که به من نگاه می کردند و لبخند می زدند. همان لبخند پر از سپاس. من تا آن لحظه عمق این لبخند را درک نکرده بودم. هرگز تاثیر رفتارهای خود را دست کم نگیرید. با یک رفتار کوچک، شما می توانید زندگی یک نفر را دگرگون نمایید: برای بهتر شدن یا بدتر شدن.
بیمارستا روانی به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روانپزشک پرسیدم شما چطور میفهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟ روانپزشک گفت: ما وان حمام را پر از آب میکنیم و یک قاشق چایخورى، یک فنجان و یک سطل جلوى بیمار میگذاریم و از او میخواهیم که وان را خالى کند. من گفتم: آهان! فهمیدم. آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگتر است. روانپزشک گفت: نه! آدم عادى درپوش زیر آب وان را بر میدارد. شما میخواهید تختتان کنار پنجره باشد؟
حکمت سقراط روزی سقراط در کنار دریا راه می رفت که نوجوانی نزد او آمد و گفت:
امید ابوریحان بیرونی در خانه یکی از بزرگان نیشابور میهمان بود از هشتی ورودی خانه ، صدای او را می شنید که در حال نصیحت و اندرز است .
بهشت
[ دو شنبه 22 فروردين 1390برچسب:داستان,عبرت انگیز, ] [ 4:41 ] [ مریم ]
پسرک گفت : " گاهی اوقات قاشق از دستم می افتد . "
پیرمرد گفت : " من هم همینطور . "
پسرک آرام نجوا کرد : " من شلوارم را خیس می کنم . "
پیرمرد خندید و گفت : " من هم همینطور "
پسرک گفت : " من خیلی گریه می کنم ."
پیرمرد سری تکان داد و گفت : " من هم همینطور . "
اما بدتر از همه این است که... پسرک ادامه داد:آدم بزرگ ها به من توجه نمی کنند .
بعد پسرک گرمای دست چروکیده ای را حس کرد .
" می فهمم چه حسی داری . . . می فهمم . "
همیشه کسی هست که از نظر رفتاری تو را الگو قرار دهند. پس سعی کن باعث گمراهی دیگران نشوی .
زمانی که متولد شدم به من آموختند دوست بدار ولی حالا که دیوانه وار دوست می دارم می گویند
فراموش کن آیا این است راه و رسم زندگی ... نظر یادتون نره ه ه ه ه ه ه
- برو به اوستا بگو این وافوری که من ساختی سوراخش کوچیکه . -- برو به اربابت بگو ٬ سوراخش به اندازه ای که کل زندگیت از توش رد شه
تاجری پسرش را برای آموختن »راز خوشبختی « نزد خردمندی فرستاد .پسر جوان چهل روز تمام در
مرحوم آقاى بلادى فرمود یکى از بستگانم که چند سال در فرانسه براى تحصیل توقف داشت، در مراجعتش نقل کرد که: کودک
کسی اونجا نیست؟؟؟؟
داستان مادر مادر من فقط یك چشم داشت. من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود
روزی اشعب(با مرد بازرگانی همسفر شد و این مرد تمام کارها را به تنهایی انجام میداد مانند پایین آوردن وسایل از روی اسب ها و آب دادن به اسبها و….
در راه بازگشت برای غذا خوردن از روی اسب پیاده شدند . اشعب روی زمین نشست و پاهایش را دراز کرد. و مرد فرش را پهن کرد و وسایل را از روی اسبها پیاده کرد سپس به اشعب نگاهی کرد وگفت: بلند شو هیزم جمع کن ومن گوشت خورد میکنم ..
اشعب: به خدا از بس که سوار این اسب شدم خسته ام .
مرد بلند شد و هیزم را جمع کرد سپس به اشعب گفت: بیا و آتش بزن ..
اشعب : اگر به اتش نزدیک شوم دودش سینه ام را اذیت میدهد .
مرد آتش را روشن کرد و گفت بیا مرا در خرد کردن این گوشت کمک کن
اشعب: میترسم چاقو دستم را ببرد
مرد به تنهایی گوشتها را خرد کرد و باز رو به اشعب کرد و گفت : بیا و گوشت ها را درون قابلمه بریز و غذا درست کن
اشعب : وقتی به پختن غذا درون قابلمه نگاه می کنم چشمانم درد می گیرد .
تا اینکه مرد غذا را درست کرد و خسته روی زمین نشست و به اشعب گفت : برو سفره را پهن و غذا را در بشقاب بریز
اشعب: بدنم سنگینی میکند نمیتوانم این کار را بکنم .
مرد از جای خود بلند شد و سفره را پهن وغذا را اماده کرد سپس گفت : ای اشعب بیا و مرا در خوردن غذا همراهی کن .
اشعب : واقعا خجالت زده هستم از اینکه نتواستم کاری انجام دهم اما الان من در خدمتت هستم و هر کاری خواستی انجام میدهم …
سپس بلند شد و غذا خورد .
اگر پیام خدا رو خوب دریافت نکردید، به «فرستنده ها» دست نزنید، «گیرنده ها» را تنظیم کنید. * خداوند، گوش ها و چشم ها را در سر قرار داده است تا تنها سخنان و صحنه های بالا و والا را جست و جو کنیم. * خود را ارزان نفروشیم، در فروشگاه بزرگ هستی روی قلب انسان نوشته اند: قیمت=خدا! * این همه خود را تحقیر نکنید، خداوند پس از ساختن شما به خود تبریک گفت. * وقتی احساس غربت می کنید یادتان باشد که خدا همین نزدیکی است. * یادمان باشد که خدا هیچ وقت ما را از یاد نبرده است. * کسی که با خدا حرف نمی زند، صحبت کردن نمی داند. * آنکه خدا را باور نکرده است، خود را انکار کرده است. * کسی که با خدا قهر است، هرگز با خودش آشنی نمی کند. * خدا بی گناه است در پروندۀ نگاه تان تجدید نظر کنید. * ما خلیفۀ خداییم، مثل خدا باشیم، قابل دسترس در همه جا و همه گاه. * آنکه خدا را از زندگیش سانسور کند همیشه دچار خود سانسوری خواهد بود. * خدا از آن کس که روزهایش بیهوده می گذرد، نمی گذرد. * بیهوده گفته اند تنها «صداست» که می ماند، تنها «خداست» که می ماند. * روزی که خدا همه چیز را قسمت کرد، خود را به خوبان بخشید. * برای اثبات کوری کافیست که انسان چشم های نگران خدا را نبیند. * شکسته های دلت را به بازار خدا ببر، خدا، خود بهای شکسته دلان است. * به چشم های خود دروغ نگوییم، خدا دیدنی است. * چشم هایی که خدا را نبینند، دو گودال مخوفند که بر صورت انسان دهن باز کرده اند. * امروز از دیروز به مرگ نزدیک تریم به خدا چطور؟ *اگر از خدا بپرسید کیستی؟ در جواب «ما» را معرفی خواهد کرد! ما بهترین معرف خداییم، آیا اگر از ما بپرسند کیستی؟ خدا را معرفی خواهیم کرد؟ * وقتی خدا هست هیچ دلیلی برای ناامیدی نیست. * آسمان، چشم آبی خداست، نگران همیشۀ من و تو. * خداوند سند آسمان را به نام کسانی که در زمین خانه ندارند امضا کرده است
شنبه:
نظر یادتون نررررررررررررررررررره
ژاپن: بشدت مطالعه می کند و برای تفریح ربات می سازد
با عصبانیت برین جلوش و تو چشاش زل بزنین و بگین چیه به من خیره شدی؟
پیغام گیر تلفن مادربزرگ ها و پدربزرگ
ما اکنون در دسترس نیستیم؛ لطفا" بعد از شنیدن صدای بوق پیغام بگذارید:
اگر شما یکی از بچه های ما هستید؛ شماره 1 را فشار دهید. اگر می خواهید بچه تان را نگه داریم؛ شماره 2 را فشار دهید. اگر می خواهید ماشین را قرض بگیرید؛ شماره 3 را فشار دهید. اگر می خواهید لباسهایتان را تعمیر کنیم؛ شماره 4 را فشار دهید. اگر می خواهید بچه تان امشب پیش ما بخوابد؛ شماره 5 را فشار دهید. اگر می خواهید بچه تان را از مدرسه برداریم؛ شماره 6 را فشار دهید. اگر می خواهید برای مهمانان آخر هفته تان غذا درست کنیم؛ شماره 7 را فشار دهید. اگر می خواهید امشب برای شام بیایید؛ شماره 8 را فشار دهید. اگر پول می خواهید؛ شماره 9 را فشار دهید. اما اگر می خواهید ما را برای شام دعوت کنید یا ما را به گردش ببرید، بگویید، ما داریم گوش می کنیم ...
مرکز آموزش بزرگسالان
13
اعتراضات یک کوچولوی معترض
آقای پدر! در کمال احترام خواهشمندم اینقدر لب و لوچه ی پیاز خورده ی غیر
|
|
[ طراحی : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin ] |